سگ و قصاب

سگ و قصاب www.dafineh.blogfa.com

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

سکاکی

((سراج الدين سكاكي)) از علماي اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهيان مي زيسته و از مردم خوارزم بوده است.
سكاكي نخست مردي آهنگر بود. روزي صندوقچه اي بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه در ساختن آن رنج بسيار كشيد. آن را به رسم تحفه براي سلطان وقت آهن ساخت كه در ساختن آن رنج بسيار كشيد آن را به رسم تحفه براي سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت به صندوقچه تماشا كردند و او را تحسين نمودند.
در آن وقت كه منتظر نتيجه بود مرد دانشمندي وارد شد و همه او را تعظيم كردند و دو زانو پيش روي وي نشستند. سكاكي تحت تاءثير قرار گرفت و گفت: او كيست ؟ گفتند: او يكي از علماء است.
از كار خود متاءسف شد و پي تحصيل علم شتافت. سي سال از عمرش ‍ گذشته بود، كه به مدرسه رفت و به مدرس گفت: مي خواهم تحصيل علم كنم. مدرس گفت: با اين سن و سال فكر نمي كنم به جائي برسي، بيهوده عمرت را تلف مكن.
ولي او با اصرار مشغول تحصيل شد. اما به قدري حافظه و استعدادش ‍ ضعيف بود كه استاد به او گفت: آن مساءله فقهي را حفظ كن ((پوست سگ با دباغي پاك مي شود)) بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنين گفت: ((سگ گفت: پوست استاد با دباغي پاك مي شود!)) استاد و شاگردان همه خنديدند و او را به باد مسخره گرفتند.
اما تا ده سال تحصيل علم نتيجه اي برايش نداشت و دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد به جائي رسيد كه قطره هاي آب از بلندي بروي تخته سنگي مي چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخي در دل سنگ پديد آورده بود.
مدتي با دقت نگاه كرد، سپس با خود گفت: دل تو از اين سنگ، سخت تر نيست، اگر استقامت داشته باشي سرانجام موفق خواهي شد. اين بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگي با جديت و حوصله و صبر مشغول تحصيل شد تا به جائي رسيد كه دانشمندان عصر وي در علوم عربي و فنون ادبي با ديده اعجاب مي نگريستند.
كتابي به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربي نوشت كه از شاهكارهاي بزرگ علمي و ادبي به شمار مي رود.

فقر

فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست
طلا و غذا نیست

فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند

فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند

فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود

فقر ، همه جا سر میكشد

فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است

 دکتر شریعتی

شرط بندی

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند .

 

50$

 

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.


بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...

توصیه های رسول اکرم (ص) به امیرالمومنین (ع)


• یا علی، هر کس خشم خود را فرو خورد در حالیکه قدرت بر انتقام داشته باشد، خداوند روز قیامت او را در محل امنی قرار خواهد داد و مزه عفو را خواهد چشید.

• یا علی، آنکس که مردم از شر زبانش در امان نباشند، اهل آتش است.

• یا علی، بدترین مردم کسی است که مردم از ترس، او را احترام کنند تا از شرش در امان باشند.

• یا علی، آنکس که برای دین و دنیای تو سودی ندارد، خیری در همنشینی با او نیست.

• یا علی، شایسته است که مومنین دارای هشت خصلت باشند:

وقار در هنگام مصیبتهای بزرگ، شکیبایی در هنگام ابتلا و گرفتاری، سپاسگزاری در هنگام وسعت زندگی، قناعت به آنچه که خداوند به او داده است، ظلم نکردن به دشمنان، تحمیل نکردن خود به دوستان، گرفتن ناراحتی بر خویشتن و آسایش مردم از دست او.

• یا علی، خوشا به حال کسی که عمرش به درازا کشد و کردارش نیکو باشد.

• یا علی، چهار عمل است که اگر انسانی مرتکب شد، پاداش آنرا زود درمی‌یابد: مردی که به او نیکی می‌کنی و او در برابر نیکی تو بدی می‌کند؛ کسی که با او دشمنی نداری و او با تو دشمنی می‌کند؛ کسی که با او هم پیمان شده‌ای و به عهد خود وفا کرده‌ای، ولی او به تو خیانت کرده است؛ کسی که با نزدیکانش رفت و آمد داشته باشد، اما آنها با او قطع رحم کنند.

• یا علی، سه چیز از مکارم اخلاق در دنیا و آخرت است: کسی که به تو ستم کرده از وی درگذری، با کسی که با تو قطع ارتباط کرده ارتباط برقرار کنی، در برابر کسی که از روی نادانی موجب ناراحتی تو شده صبور باشی.

• یا علی، از چهار چیز قبل از رسیدن چهار چیز هر چه زودتر استفاده کن: از جوانی قبل از پیری، از تندرستی قبل از بیماری، از توانگری قبل از تنگدستی و از زندگی قبل از مرگ.

• یا علی، چهار خصلت است که هر کس آنها را دارا باشد، خداوند برای او خانه ای در بهشت می‌سازد: کسی که یتیمی را پناه دهد، و به ناتوانی ترحم کند، و به پدر و مادرش نیکی کند، و به زیردستانش با محبت رفتار نماید.

اربعین پارسال

ساعت ماشین سعید یازده و چهار دقیقه را نشان می داد. گفتم:
«خب سعید جان من برم خونه»
پوزخندی زد و گفت:
«برو بچه مثبت برو تا حاج مرتضی نگه بنده زاده دیرکرد»
می دانست که دوست ندارم کسی ادای پدرم را درآورد. خواستم برای آخرین بار با او شرط کنم که
دیدم جواد سرتاخت به سمت ماشین می دود. در را باز کرد و روی صندلی عقب دراز کشید. نفس زنان گفت:
« مثل اسب دویدم تا خر نشید سرشب برید خونه»
سعید که دماغش را بالا می کشید نگاه تحقیر آمیزی به جواد انداخت. همیشه می گفت از این پسره خوشم نمی آید. سمج است و هرچه با اشاره بگویی دوست نداریم با ما باشی خودش را به آن کوچه می زند و مثل کَنه به آدم می چسبد.
گفتم:
«ما داشتیم خداحافظی می کردیم»
جواد که حالا نفسش جا آمده بود سه تا سیگار از جیبش در آورد و به ما تعارف کرد. سیگارها در جیبش خیس شده بود. سعید پوزخندی زد و گفت:
«چرا مثل آدم یه پاکت سیگار نمی خری؟ پول نداری یا تو هم مثل این از ابوی می ترسی؟»
خنده شان حالم را گرفت. درماشین را باز کردم و گفتم:
«شب به خیر»
 سعید دستم را کشید و ناچار شدم در ماشین بمانم. اشاره ای کرد که منظورش این بود اول باید جواد پیاده شود. با این که گاهی توی جمع آدم را ضایع می کرد، اما همیشه به همه می گفت رفیق فابریک من محمد است. جواد گفت:
«یک پیشنهاد خفن برای این که ببینیم کی از باباش می ترسه»
سعید گفت:
«بنال»
جواد گفت:
«بریم چالوس»
این بار صدای خنده من و سعید بود که حال جواد را گرفت. با ناراحتی گفت:
«ببین آقا سعید مردی به پول و پاکت سیگار و پژو206 نیست. مردی به اینه که بتونی پاتو بذاری رو گاز و تا چالوس یه نفس بری»
سعید که معلوم بود عصبانی شده گفت:
«خوبه! این دفعه نه نه عروس مردونگی رو برای ما تعریف کرد»
جواد با ناراحتی در را باز کرد و گفت:
«حیف این ماشین که دست یه بچه پولداره...»
حرفش را ادامه نداد اما من و سعید فهمیدیم حرفش چه بود. سعید ماشین را به دنده گذاشت و داد زد:
«اون در صاحب مرده رو ببند»
جواد در را بست و سعید گاز ماشین را گرفت. جواد فریاد زد:
« آهان! به این می گن 206 تیپ شیش»
ترسیده بودم به سعید گفتم:
«کجا داریم می ریم؟»
نگاه معناداری کرد و گفت:
«مگه ندیدی چه زری زد. فکرکرده من...»
هر وقت سعید این طور نگاه می کرد ازش می ترسیدم. آن قدر به من خوبی کرده بود که بعضی وقت ها نتوانم به او نه بگویم، اما آن شب نمی دانستم باید چه کار کنم. ساکت شدم وشاید چند لحظه هم خوابم برد. وسط راه بود که صدای ضبط را کم کردم و به سعید گفتم:
«کی برمی گردیم؟»
سعید گفت:
«نگران نباش پسر خوب داداش سعیدت رو که می شناسی. نمی ذارم ضایع بشی. مگه حاج مرتضی امشب رو مسجد نمی مونه؟»
گفتم:
«درسته»
گفت:
«خیلی خب! پس نگران چی هستی؟ فردا قبل از غروب تهرانیم. تا حاج مرتضی نهار اربعین هیاتی ها رو بده و دیگ های مسجد رو بشوره ما رسیدیم. مادرت هم که هماهنگه مادر من زنگ می زنه می گه شب رو تو خونه ما درس می خوندن. راستی ریاضی من ضعیف بود یا تو؟»
هر دو با صدای بلند خندیدیم و سعید صدای ضبط را زیاد کرد.
دو رو برم همه سینه می زنند. اما من هر چه می کنم حس و حال سینه زدنم نمی آید. نمی توانم از فکر آن روز خارج شوم. کُری سعید و جواد تمام نمی شد. لب دریا چادرهوا کرده بودیم که آن دو تا را دیدیم. اگر کُری این دوتا نبود آن دوتا داشتند شرّشان را کم می کردند. باز هم جواد بود که لج سعید را درآورد و گفت:
«دِ می دونم این کاره نیستی داداش»
سعید هم که می خواست کم نیاورد جلو رفت و سرحرف را باز کرد.
بازهم کِرم ریختن جواد بود که سعید را جو گیر کرد تا آن دو تا را سوار ماشین کند. من حسابی ترسیده بودم و یک سره به سعید نگاه می کردم. سعید که صورتش سرخ شده بود سعی می کرد هر وقت به من نگاه می کند لبخند بزند. یک بار کنار دریا صورتم را بوسید و گفت:
«ممنون که تنهام نذاشتی. قول میدم جبران کنم»
صدای اسماعیل را همیشه دوست داشتم. اسماعیل تا سال پنجم هم کلاسم بود. پدرش دوست داشت او مداح بشود و حالا کم کم داشت مداح کاملی می شد. اوایل که می خواند مسخره اش می کردم اما الان دو سه سالی هست که سوز صدایش حس خوبی به من می دهد. همه سینه می زنند و بغض گلویم را گرفته است اما نه دستم به سینه زدن می رود و نه اشکی به چشمم می آید.
یاد سعید می افتم که وقتی پلیس تابلوی ایست را جلوی ما گرفت، پا را روی گاز گذاشت و از جاده کنده شد. جواد که با آن دو نفرعقب نشسته بودند سعی می کردند ترسشان را پنهان کنند.
جواد که آن روز به اندازه همه عمرش باکلاس شده بود گفت:
«می گم سعید جون می خوای نگه دار ما که خلافی نکردیم»
سعید گفت:
«خفه شو گواهی نامه من توقیفه »
جواد با صدای لرزان گفت:
«اِ خب چرا زودتر نگفتی تا من بشینم پشت ماشین؟»
سعید فریاد زد:
«چیه؟ تو که خیلی مرد بودی حالا ترسیدی؟»
جواد و آن دو نفر سرشان را چرخانده بودند و پشت سر را نگاه می کردند. سعید دائم به آینه بغل نگاه می کرد و گاز می داد.
بعد از سفر چند بارسعید وجواد را دیدم اما دیگرنمی بینمشان. جواد که مهم نیست اما دلم نمی خواهد سعید از دستم ناراحت باشد. اصلا من که کار بدی نکردم.
اسماعیل روضه آخر را شروع کرده است. همه گریه می کنند. مادرم بیشتر از همه اشک می ریزد. احساس می کنم اشکم شُل شده و می خواهد بیرون بیاید. مادر سعید هم  توی اتاق است. کنار مادر من ایستاده و گریه می کند.
اسماعیل روضه اربعین می خواند:
« کاروان اسراء به کربلا رسید. راوی می گه دیدم زن ها و بچه ها مثل برگ پاییز که از درخت به زمین می ریزه از کجاوها به زمین افتادند. دوان دوان به طرف تربت اباعبدالله...»
یاد لحظه ای افتادم که در را باز کردم و بیرون پریدم. ماشین به هوا پرت شد و نمی دانم کجا رفت.
مادر سعید گریه می کند. صدای گریه اتاق را پرکرده است. دوتا پرستار هم توی اتاق هستند و گریه می کنند. در این یک سال آن قدر بالای سر من سر شیفت شب جنگیده اند که صدایشان را می شناسم. یک شب به هم می گفتند:
«بیان اعضای بدن این رو بدن به بقیه»
آن شب مادرم مثل هرشب زیارت عاشورا خواند اما بیشتر ازهمیشه گریه کرد. شاید حرف پرستارها را شنیده بود.
احساس می کنم اشکم شل شده و در حال آمدن است. گوشه چشم راستم خیس می شود. بچه که بودم وقتی با صورت کثیف گریه می کردم، صورتم می سوخت. الان هم صورتم می سوزد. یاد بچگی ام می افتم. صدای اسماعیل می آید. سوز صدایش را دوست دارم. چرا بچه ها از کجاوه افتادند؟ چرا من از ماشین پرت شدم؟ چرا سعید به دیدنم نمی آید؟ چرا بچه ها از کجاوه افتادند؟
گلویم باز و بسته می شود. نفسم به شماره می افتد. صدای اسماعیل می آید. بدنم تکان می خورد. انگار گریه می کنم. مادرم فریاد می زد: «یا امام حسین»
همه به طرف تخت من می آیند...

 http://www.louh.com/content/4616/default.aspx علیرضا آرام

 

 

نابغه های کودن

 

آلبرت اینشتین در کودکی دچار بیماری دیسلسیک بود. یعنی معنی و مفهوم کلمات و عبارات را درست تشخیص نمی داد. معلم آلبرت اینشتین او را عقب مانده ذهنی، غیر اجتماعی و همیشه غرق در رویاهای احمقانه توصیف می کرد، ضمنا وی دوبار در امتحانات کنکور دانشگاه پلی تکنیک زوریخ مردود شد!
 

توماس ادیسون که معلمانش از آموزش او در مدرسه عاجز مانده بودند در تمام طول تحصیل کم ترین نمره ها را از درس فیزیک می گرفت ولی همین شخص بعدها موفق شد بیش از هزار وصد وپنجاه اختراع به جامعه بشریت عرضه کند که بیشتر آنها در زمینه علم فیزیک بوده است!


 
بتهون معلم او می گفت در طول زندگیش "اوچیزی یاد نخواهد گرفت"

 

پیکاسو یکی از معروفترین نقاشان جهان بدون کمک و حضور پدرش که در زمان امتحانات کنارش می نشست نمی توانست در درس هایش نمره قبولی کسب کند!


 
هیلتون که مالک بیش از 300هتل در سرتاسر دنیاست در دوران کودکی برای گذران زندگی مجبور بود کف سالن‌ها و هتل ها را طی بکشد!



جیمز وات که مخترع ماشین بخار بود فردی کودن توصیفش می کردند!

 


امیل زولا نویسنده بزرگ فرانسوی دانش آموزی تنبل بود که در مدرسه از درس ادبیات معمولا نمره صفر می گرفت!

 

ناپلئون بناپارت مدرسه خود را با رتبه 42 به عنوان یک دانش آموز غیر ممتاز ترک کرد!

 
لویی پاستور در مدرسه یک محصل متوسط بود و در دوره لیسانس در درس شیمی بین 22 نفر رتبه 22 را کسب کرد!

طعم عشق به میهن

میترادات دختر مهرداد پادشاه اشکانی خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد مار بدورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و بدین طریق میترادات از مهلکه گریخت به سوی شهر خویش باز گشت مردم شادی می کردند و نوازندگان می نواختند او هم شاد شد اما همه چیز برایش غریبه و نا آشنا بود چون بر لب جوی آبی نشست موهای خویش را خاکستری دید زنی کامل در آب دیده می شد از ترس از خواب پرید و ساعتها بر خود لرزید . میترادات در آن هنگام تنها 14 سال داشت . چند سال گذشت در پایان جنگ ایران سلوکیان (جانشینان اسکندر) فرمانروای آنها اسیر شده و به ایران آوردنش .

آن شب در زیر نور مهتاب مهرداد به دخترش میترادات گفت ای عزیزتر از جان می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی . رایزاننم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند آیا قبول می کنی همسر او شوی ؟ دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را بیاد آورد .
در دل گفت آه ای پدر ، آه ای پدر من این مار را قبلا در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده اما بخاطر ایران و شادی مردمم خواهم رفت .

سرش را پایین انداخت و گفت پدر هر چه شما تصمیم بگیرید همان می کنم پادشاه ایران دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم .
میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست اما صدای شادی ایرانیان آرام ش می کرد همچون آرامش آغوش پدر ، و آرام گریست .
اندیشمند میهن دوست کشورمان ارد بزرگ می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .
سالها گذشت میترادات که به ایران باز گشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود بر لب همان جوی آب نشست خود را در آن دید اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و طعم میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت .

معناي سيزده جمله كليدي پزشكان

 

اين بيماري شما بايد فوري درمان بشه:
يعني من ماه بعد قراره برم مسافرت و معالجه اين بيماري خيلي ساده و سودآوره و بهتره زودتر ترتيبش رو بدم!

خوب بگيد ببينم مشکلتون از کي شروع شد:
يعني من از بيماريتون چيزي نفهميدم و ايده‌اي ندارم و اميدوارم شما خودتون سرنخي به من بدين!

يک وقت ديگه از منشي براي آخرهاي اين هفته بگير:
يعني من امروز با دوستام دوره دارم، بايد برم زودتر بزن به چاک!

هم خبرهاي خوب و هم خبرهاي بد براتون دارم:
يعني خبر خوب اينه که من قراره يه ماشين جديد بخرم و خبر بد اينکه شما بايد پول اونو بدين!

من به اين آزمايشگاه اطمينان دارم بهتره آزمايشهاتون را اونجا انجام بدين:
يعني من 40 درصد از پول آزمايش بيماراني که به اونجا معرفي مي کنم را مي‌گيرم!

دارويي که براتون نوشتم داروي خيلي جديديه:
يعني من دارم يه مقاله علمي مينويسم و ميخواهم از شما مثل موش آزمايشگاهي استفاده کنم!

اگه تا يک هفته ديگه خوب نشديد يه زنگ به من بزنيد:
يعني من نمي دونم بيماريتون چيه شايد خود به خود تا يک هفته ديگه خوب بشه!

بهتره چندتا آزمايش تکميلي هم انجام بدين:
يعني من نفهميدم بيماريتون چيه. شايد بچه‌هاي آزمايشگاه بهتون کمک کنن!
جوک
ابن بيماري الان خيلي شايعه:
يعني اين چندمين مريضيه که اين هفته داشتم بايد حتما امشب برم سراغ کتابهاي پزشکي و درمورد اين بيماري مطالعه کنم!

اگه اين عوارض از بين نرفت هفته ديگه زنگ بزنيد وقت بگيرين:
يعني تا حالا مريضي به اين سمجي نداشتم خدا را شکر که هفته ديگه مسافرتم و مطب نميام!

فکر نمي کنم رفتن پيش فيزيوتراپيست فايده‌اي داشته باشه:
يعني من از فيزيوتراپيستها نفرت دارم نرخ‌هاي ما رو شکستن!

ممکنه يک کمي دردتون بياد:
يعني هفته پيش دو تا مريض از شدت درد زبونشون رو گاز گرفتن!

فکر نمي‌کنيد اين همه استرس روي اعصابتون اثر گذاشته باشه:
يعني من فکر مي کنم شما ديوونه هستين و اميدوارم يک روانشناس پيدا کنم که هزينه‌هاي درمانتون رو باهاش قسمت کنم

من رفتَنیَم !

اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت :حاج آقا دوتا سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و

قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن

خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

گفت: اما سوال بعدیم اینه که من با یاد مرگ آدم شدم

دیگه دین به چه درد من میخوره و یا اینکه با من چی میکنه؟

گفتم: اتفاقا دین به درد آدما میخوره نه غیر آدما، تازه شما از این به بعد

با دین محب میشی

بزرگترین کار دین محب کردنه عاقلهاست

و انسان کامل یعنی بشر غرق شده در دریای حب و عقل

خنده ی زیبایی روی لبش نشست

انگار چشمهاش پنجره شده بود به رو به اقیانوس آرام

مثل خودش آرام آرام آرام

خداحافظی کرد و تشکر

داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم

گفتن: نه

گفتم: خارج چی؟

و باز گفتند : نه!

خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت
رفت و دل منو با خودش برد

یاد مرگ زندگی بخش است، باور کنیم!

 

توبه

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:

ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن 

شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی !

 

گـام به گـام تا شکسـت کنـکور

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/16737/33

نوجوانان در سال‌های درس و مدرسه، اضطراب امتحان را تجربه می‌كنند اما تجربه سال پیش از شركت در كنكور بسیار متفاوت است. در این شرایط فشار غیرمنطقی والدین از یك‌سو و فشار جامعه از سوی دیگر هم می‌تواند با تشدید اضطراب نوجوان كنكوری، او را در ورطه یك سیكل معیوب گرفتار كند.

نوجوانان در سال‌های درس و مدرسه، اضطراب امتحان را تجربه می‌كنند اما تجربه سال پیش از شركت در كنكور بسیار متفاوت است. در این شرایط فشار غیرمنطقی والدین از یك‌سو و فشار جامعه از سوی دیگر هم می‌تواند با تشدید اضطراب نوجوان كنكوری، او را در ورطه یك سیكل معیوب گرفتار كند. هرچند اضطراب به میزان جزئی می‌تواند دانش‌آموزان كنكوری را به جلو هل بدهد و باعث پیشرفت و ترقی‌شان شود، اما اضطراب مزمن از مخرب‌ترین احساساتی است كه تمام توانایی و قدرت دانش‌آموز كنكوری را هدف می‌گیرد و حتی بر قدرت سیستم ایمنی بدن وی نیز تا حد قابل‌توجهی تاثیر منفی دارد تا حدی كه نوجوان كنكوری كه دچار اضطراب مزمن شده، بیشتر از دیگر دوستانش بیمار می‌شود. طبق آمارهای علمی، دانش‌آموزان مضطرب حداقل دوبرابر سایر دانش‌آموزان سرما می‌خورند یا به بیماری‌های عفونی مبتلا می‌شوند. اما این مشكل هم مثل هر مشكل دیگری، راه‌حل دارد. این مطلب نگاهی می‌اندازد به توصیه‌های كارشناسان آموزشی برای كنترل نوجوانان كنكوری كه دچار اضطراب هستند.
 
برنامه‌ریزی
بارها كارشناسان مختلف بر تهیه  جدول زمان‌بندی برای روزهای قبل از امتحان كنكور تأكید كرده‌اند. اما كمتر دانش‌آموزی پیدا می‌شود كه این مسأله را جدی بگیرد. گذشته از مواردی كه دانش‌آموز خواندن مجدد كل كتاب‌های درسی را به چندماه باقیمانده تا امتحان كنكور موكول می‌كند، مواردی هم هستند كه مطالب درسی یاد گرفته شده بیش از اندازه بازخوانی می‌شوند. این هم تنها به دلیل زمان‌بندی غلط و دوره ناصحیح كتاب‌های درسی در نوجوان كنكوری كه ذهنش به هم ریخته، بروز می‌كند زیرا وی هر لحظه می‌ترسد كه از فلان مطلب در فلان كتاب  نتواند در امتحان كنكور نمره و درصد خوب و مطلوبی كسب كند. برای همین است كه اگر یك جدول زمان‌بندی شده وجود داشته باشد، نوجوان می‌تواند در یك زمان‌بندی صحیح با تمام دقت كافی هم مطالعه كند و هم به استراحت بپردازد.
در برنامه‌ریزی برای درس خواندن در روز‌های قبل از امتحان كنكور نوجوان باید فاصله‌های زمانی خاصی برای استراحت كردن در نظر بگیرد. البته بهتر است فاصله این استراحت‌ها براساس سختی یا آسانی مطالب مورد مطالعه تنظیم شود. در چنین برنامه‌ای مواردی كه باید در روزهای آخر باقیمانده تا امتحان دوره شوند، به دقت نوشته می‌شوند و سپس براساس شدت سختی مرتب می‌شوند. تنها در این صورت است كه نوجوان كنكوری مدت‌زمان لازم را برای دوباره‌خوانی هر موضوع و نكته تستی در نظر می‌گیرید و می‌تواند زمان‌بندی درستی انجام دهد.
حتی اگر مطلبی بسیار دشوار باشد و مدت بسیار طولانی‌ای برای یادگیری آن مورد نیاز باشد، نوجوان كنكوری می‌تواند از خواندن آن صرف نظر كند و به جای آن مطالب دیگری را كه آسان‌تر هستند دوباره خوانی كند و سپس در زمان معین و مناسب موارد كنار‌گذاشته شده را بخواند. با این روش احتمال پاسخ دادن به اكثر سوالات بخش‌های ساده بالاتر می‌رود و نوجوان می‌تواند در روز كنكور نمره و درصد بالاتری در هر درس كسب كند، بدون آنكه لازم باشد با اضطراب یادگیری و یادآوری نكته‌های دشوار دست و پنجه نرم كند.

استراحت
در برنامه‌ریزی برای درس خواندن در ماه‌های قبل از امتحان كنكور باید فاصله‌های زمانی خاصی برای استراحت كردن در نظر گرفته شود چراكه ذهن یك دانش‌آموز كنكوری بیشتر از درس خواندن به استراحت احتیاج دارد. البته بهتر است فاصله این استراحت‌ها بر اساس سختی یا آسانی روزهای درسی و میزان مطالعه تنظیم شود. اما نكته مهم این است كه استراحت كردن نباید با فعالیت‌های پر سر و صدا همراه باشد.
در واقع تماشای تلویزیون یا گوش دادن به موسیقی با صدای بلند به جای آرامش باعث بروز اضطراب مضاعف و حواس‌پرتی دانش‌آموز كنكوری می‌شود. استراحت‌هایی كه برای ماه‌های قبل از كنكور برای دانش‌آموزان مفید است باید هم برای ذهن و هم برای جسم مؤثر باشد. استراحت صحیح باعث می‌شود تمركز نوجوان كنكوری از دست نرود و در ضمن خستگی كه خود به عاملی برای تشدید اضطراب تبدیل می‌شود نیز فرصت بروز پیدا نكند.

خواب راحت
هفت ساعت خواب كامل برای فعالیت مناسب بدن هر انسانی امری حیاتی است. درواقع مهم نیست چه ساعتی می‌خوابید یا چه ساعتی از خواب بیدار می‌شوید. مهم این است كه وقتی می‌خواهید مطالب درسی را دوره كنید كاملا هوشیار باشید و تمركز كافی داشته باشید.قبل از امتحان كنكور هر چیز را كه باعث حواس‌پرتی می‌شود را كاملا كنار بگذارید. توجه به هر اتفاق بزرگی در اطراف‌تان باعث از بین رفتن تمركز شما می‌شود. وقتی تمركزی روی درس وجود ندارد اضطراب خود به خود به وجود می‌آید. پس سعی كنید یك ساعت قبل از به بستر رفتن، دیگر مطالعه نكنید. در ضمن بهتر است به عضلات خود هم استراحت بدهید و فعالیت بدنی شدید هم انجام ندهید. داشتن خواب كافی یكی از مهم‌ترین فاكتورها در كنترل اضطراب در ماه‌هایی است كه دانش‌آموزان تا كنكور پیش‌روی دارند.

تغذیه سالم
دانش‌آموزان كنكوری باید غذاهایی مملو از ویتامین و پروتئین كه همیشه بهترین انتخاب روزهای مطالعه است را در برنامه‌ریزی غذایی خود قرار دهند. مصرف میوه و سبزیجات تازه ذهن نوجوان كنكوری را فعال نگه می‌دارد و همین مساله باعث یادگیری بهتر و كاهش اضطراب می‌شود. در ضمن بهتر است دانش‌اموزان برای یك سال دور قهوه، چای و نوشابه‌های گازدار را خط بكشند زیرا كافئین موجود در این نوشیدنی‌ها باعث می‌شود آنها بیش از اندازه  بیدار بمانند ولی ذهن‌شان قدرت به خاطر آوردن مطالب را در جای مناسب نداشته باشد.

تمركز و مثبت اندیشی
در ماه‌های آمادگی برای كنكور نوجوانان باید از هر چیز كه باعث حواس‌پرتی‌ ذهن‌شان می‌شود دوری كنند؛ چراكه هر اتفاق بزرگ یا كوچكی كه در اطرافش رخ می‌دهد زمینه از بین رفتن تمركزش را به وجود می‌آورد. وقتی تمركزی روی درس وجود نداشته باشد، اضطراب هم به وجود می‌آید و دانش‌آموز كنكوری دچار پریشانی می‌شود. بهتر است نوجوانان در این روزها ذهن خود را در كنار افكار افرادی بگذرانند كه به روحیه‌شان آسیب وارد نشود یا به قولی انرژی مثبت كسب كنند نه منفی. اصولا هر وقت فكری منفی به سراغ نوجوان كنكوری بیاید در این شرایط او می‌تواند فورا همان فكر را به شكل مثبت تغییر دهد و با صدای بلند برای خود تكرار كند كه من می‌توانم. من توانمندم. همیشه از افكاری این‌طوری كه همه بچه‌ها یك دور كامل فلان درس را خوانده‌اند و به آن مسلط هستند اما من هنوز با كتاب سر و كله می‌زنم، فرار كنید زیرا این فكر كاملا منفی است و تمركز شما را از بین می‌برد..

آرامش
در ماه‌های باقیمانده تا كنكور قبل از دوره كردن هر مطلب جدید نفس عمیق بكشید و سعی كنید ذهن خود را از هر فكر دیگری پاك كنید. در ضمن در پایان جدول زمان‌بندی كه برای خود تهیه كرده‌اید زمانی را برای قدم‌زدن در هوای آزاد در نظر بگیرید. این كار باعث می‌شود در روزهای آمادگی كنكور احساس آرامش عمیقی به شما دست دهد. بدانید با به‌كارگیری هر یك از این روش‌های می‌توانید موفق شوید بدون اینكه دل‌تان بلرزد و هر لحظه اضطراب داشته باشید.

و خدا طوطی و کلاغ را زشت آفرید

"و خدا طوطی و کلاغ را زشت آفرید.

طوطی اعتراض کرد و زیبا شد.

کلاغ به رضای خدا تن در داد و حال؛ طوطی در قفس است و کلاغ آزاد و رها".

این جمله را فروشنده‌ی دوره‌گردی بر روی تکه مقوایی با زغال! نوشته بود و به دکه کوچک فلزیش آویزان کرده بود.

وقتی امروز این را دیدم، یقین کردم که برای آن‌که حرف بزرگ و مغزداری بزنی، لازم نیست شکل و شمایل انسان‌های دانشمند! را به خود بگیری.

یک دوره‌گرد پیر هم می‌تواند با یک تکه مقوا و ذره‌ای ذغال، اما  فکری آسمانی، به من بیاموزد و یا لااقل یادآوری کند که راضی باش به رضای خدا؛ حتی اگر زشت آفریدت، که در آن هم حکمتی نهفته است.

خدای را شاکرم که امروز تلنگری بر من زد.

وصيت نامه اميرمؤمنان(ع) و آخرين سفارشات به شيعيانش

بسم‏الله الرحمن الرحيم

اين وصيتنامه‏اى است كه اميرالمؤمنين، على بن ابيطالب بدان وصيت مى‏كند: گواهى مى‏دهد كه معبودى جز خداى نيست كه يگانه است و شريك ندارد و نيز گواهى دهد كه محمد(ص) بنده و رسول اوست، كه خداوند او را به راهنمايى و دين حق فرستاد تا بر همه اديان پيروزش كند، اگرچه مشركان آن را ناخوش دارند. درود و بركات خدا بر او باد! «همانا نماز و پرستش و زندگى و مرگ من از آن خداوندى است كه پروردگار جهان است و شريكى براى او نيست و بدان مأمور گشته‏ام و منم از نخستين مسلمانان».


اى حسن! من تو را و تمام فرزندان و خاندانم و هر كسى‏كه اين وصيتنامه به او برسد، به تقوا و ترس از خداوندى كه پروردگار شماست، سفارش مى‏كنم و بايد نميريد جز اينكه مسلمان باشيد و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد؛ زيرا به راستى من از رسول خدا(ص) شنيدم كه مى‏فرمود: اصلاح دادن ميان مردمان از همه نماز و روزه بهتر است و آنچه دين را تباه ساخته و از بين مى‏برد، افساد ميان مردمان است، ولا قوه الا بالله العلى العظيم [نيرويى جز به وسيله خداى بزرگ نيست]. به خويشان و ارحام خويش توجه داشته باشيد و به آنان پيوند كنيد، صله رحم كنيد تا خداوند در روز قيامت حساب را بر شما آسان گرداند.

الله الله فى الايتام، فلا تغبوا افواههم، ولا تضيعوا بحضرتكم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد، درباره يتيمان، پس براى دهنهاشان به سبب سنگدلى‏تان نوبت قرار ندهيد (كه گاهى سير و گاهى گرسنه نگاهشان داريد).


الله الله فى جيرانكم، فانهم وصيه نبيكم...: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره همسايگانتان كه رسول خدا(ص) درباره آنان سفارش كرده و پيوسته درباره آنان توصيه مى‏فرمود، به اندازه‏اى كه ما گمان كرديم براى همسايگان از همسايه خود ارث قرار مى‏دهد و حرمت آنان به حدى است كه سهمى در مالشان براى همسايه تعيين كرده!


الله الله فى القرآن، فلايسبقكم الى العمل به احد غيركم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره قرآن مبادا كسى به عمل‏كردن بدان بر شما سبقت جويد.

الله الله فى الصلاه فانه خير العمل وانها عمود دينكم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره نماز؛ زيرا كه نماز ستون دين شماست.


الله الله فى بيت ربكم لاتخلوه ما بقيتم...: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره خانه پروردگارتان (خانه كعبه)، مبادا تا زنده هستيد، آن خانه از شما خالى‏ بماند، كه اگر رها شد، مهلت داده نمى‌شويد و به عذاب دچار مى‏گرديد و اگر از شما خالى ماند، كيفر خداوند فرصت زندگى به شما نمى‏دهد.


الله الله فى الزكاه فانها تطفى غضب ربكم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد در دادن زكات اموال خود كه زكات خشم پروردگار را فرونشاند.


الله الله فى شهر رمضان فان صيامه جُنه من النار: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره روزه ماه رمضان؛ زيرا كه آن براى شما چون سپرى است از آتش دوزخ.


الله الله فى الفقراء والمساكين فشاركوهم فى معاشكم...: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره بينوايان و مسكينان و آنها را در زندگى خود شريك سازيد و از خوراك و لباس خود به آنها نيز بدهيد.


الله الله فى الجهاد باموالكم وانفسكم والسنتكم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره پيكار كردن در راه خدا به مالها و جانها و زبانهاى خويش.


الله الله فى ذريه نبيكم...: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره امت پيغمبرتان، مبادا در ميان شما ظلم و ستمى واقع شود.


الله الله فى اصحاب نبيكم...: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره اصحاب پيغمبرتان؛ زيرا كه رسول خدا(ص) درباره آنان سفارش فرموده.


الله الله فى النساء وفيما ملكت ايمانكم...: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره زيردستانتان، غلامان و كنيزان؛ زيرا كه آخرين سفارش و وصيت رسول خدا(ص) اين بود كه فرمود: «من شما را درباره دو دسته ناتوان كه زيردست شما هستند، سفارش مى‏كنم».


آنگاه فرمود:


الصلاه الصلاه، لا تخافوا فى الله لومه لائم...: نماز! نماز! درباره خداوند از سرزنش مردمان نهراسيد؛ چه، هر كس به شما ستم كند يا انديشه بد داشته باشد، خداوند شر او را كفايت فرمايد. با مردم به نيكى سخن بگوييد، همان‏طور كه خدا فرمود. امر به معروف و نهى از منكر را ترك مكنيد كه رشته كار از دست شما بيرون شود، آنگاه هر چه دعا كنيد و از خداوند دفع شر خواهيد، پذيرفته نگردد و به اجابت نرسد.


بر شما باد هنگام معاشرت، به فروتنى و بخشش و نيكويى درباره يكديگر. و زنهار از جدايى و تفرقه و پراكندگى و روى‏گردانيدن از هم. و در نيكوكارى، يار و مددكار يكديگر باشيد و بر گناه و ستمكارى كمك مباشيد كه شكنجه و عذاب خدا بسيار سخت است.


خداوند نگهدار شما خاندان باشد و حقوق پيغمبرش را در حق شما حفظ فرمايد، اكنون با شما وداع مى‏كنم و شما را به خدا مى‏سپارم و سلام و رحمتش را بر شما مى‏خوانم.


***

در كافى آمده است كه پس از پايان وصيت پيوسته مى‏گفت: «لااله‏الاالله» تا وقتى كه روح مقدس آن حضرت به ملكوت اعلى پيوست. در نهج البلاغه است كه در پايان وصيت، امام(ع) فرزندان خود را مخاطب ساخته بدانها فرمود:


اى فرزندان عبدالمطلب، نيابم (و نبينم) شما را كه در خون مسلمانان فرو رويد (و دست به كشتار مردم زنيد) به بهانه اينكه بگوييد: «اميرالمؤمنين كشته شده» (و هر كارى بخواهيد، به اين بهانه انجام دهيد) و بدانيد كه در برابر من، جز كشنده من كسى نبايد كشته شود. بنگريد چون من از ضربت او از دنيا رفتم، يك ضربت به او بزنيد و او را مثله مكنيد كه من از رسول خدا(ص) شنيدم كه مى‏فرمود: «از مثله كردن بپرهيزيد. اگر چه به سگ گزنده و هار باشد!»